اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبَا الاْمامِ الْمُنْتَظَرِ


دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را

نگاهی باز می گیرد سر راه نگاهم را

کدام آغوش بین خویش جا داده است ماهم را

که برگردانده امشب سوی دیگر قبله گاهم را

من امشب حاجی این قبله این قبله نما هستم

من امشب بنده مولای سر من رئا هستم

 

درون سینه ام انگار شور دیگری دارم

به لطف ساقی امشب در سبویم کوثری دارم

به دستی زلف یار و دست دیگر ساغری دارم

شرابی ناب از انگورهای عسگری دارم

من امشب عشق را تکرار در تکرار می خوانم

حسن جانم حسن جانم حسن جانم حسن جانم

 

وزیده از پگاه شهر پیغمبر نسیمی که...

...رسیده سالهایی قبل همراه شمیمی که...

...تمام شهر را پر کرد آن فیض عظیمی که...

...خبر داده است باز از جلوه دست کریمی که...

...همان خلق و همان خو در جمالش منجلی باشد

و مثل آن حسن آرام جان یک علی باشد

 

نگاهت چون مسیحاییست که بر مرده ها جان است

که گاهی لرزه بر اندام مأموران زندان است

و یا ابریست که در آسمان هم حکم باران است

بگو این چشم انسان است یا از آن یزدان است

تو هم جسمی و هم جانی، تو هم ابری و بارانی

صفاتت گفت یزدانی، خدایی یا که انسانی؟

 

رکاب سامرا را گنبد زرد تو مروارید

حریمت کعبه آمال، قبرت قبله امید

گدایان! هرکجا هستید، امشب هرچه می خواهید

دخیل عشق بندید از همان جا بر در خورشید

اگر که سائل شهر مدینه مجتبی دارد

کسی چون عسگری را هم گدای سامرا دارد

 

میایی و برای مهدی ات دلداده می سازی

هزاران عاشق در دام عشق افتاده می سازی

ز اشک دیده چشم انتظاران جاده می سازی

برای امر غیبت شیعه را آماده می سازی

میان پرده اسرار خدا را بی صدا گفتی

برای شیعیانت "افضل الاعمال" را گفتی

 

تو آن معنای پروازی که بی تو هیچ بالی نیست

زلال جاری باران لطفت را زوالی نیست

به جز درد فراق مهدی ات آقا ملالی نیست

یقینا در کنار ماست امشب جاش خالی نیست

دعا کن تا که من هم جمکرانی باشم آقا جان

دعا کن تا ابد صاحب زمانی باشم آقاجان

 

اجازه می دهی امشب تو را ابن الرضا گویم

صفای مرقد شش گوشه ات را کربلا گویم

غریب سامرا از غربت یک آشنا گویم

برایت قصه ی یک مادر و یک کوچه را گویم

از آن ابری زیر ظلمتش پوشاند ماهش را

از آن مادر که در آن کوچه ها گم کرد راهش را

ما که رفتیم... خداوند نگهدار شما


دلم شور می زد که از دور دیدم

دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند

سوارانی از کوفه و غصه هایش

که پیغمبر روضة یک شهیدند

 

رسیدند و از ماجرای تو گفتند

از این که نرفتند از کوفه بیرون

مگر این که دیدند دروازة شهر

شده میزبان سری غرق در خون

 

شنیدم که گفتند باز اهل کوفه

نمک خورده اند و نمکدان شکستند

به جز کاسة کهنه عهد و پیمان

تو را سر شکستند و دندان شکستند

 

شنیدم که تا پای جان ایستادی

ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند

تو را دوره کردند و مهمانشان را

پذیرایی آتش و سنگ کردند

 

شنیدم که از روی دارالعماره

تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند

تن بی سرت را به یک اسب بستند

و در کوچه ها پیکرت را کشیدند

 

شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر

تو را آب دادند و آبی نخوردی

اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد

ولی خیزران شرابی نخوردی

 

سرت زینت سر در شهر گردید

ولی سهم نی ها و طشت طلا نه...

تنت قسمت میخ قصاب ها شد

ولی پایمال سم اسب ها نه...


مژده ماه ...


خورشید پشت ابر! نشانی به ما بده

ای ماه! مژده رمضانی به ما بده


مثل نسیم صبح از اینجا گذر کن و

باد صبای مشک فشانی به ما بده


بی کس تر از همیشه رساندیم خویش را

آواره ایم... جا و مکانی به ما بده


از بس که در پی همه غیر از تو بوده ایم

از پا نشسته ایم... توانی به ما بده


از سفره ای که وقت سحر پهن می کنی

مانده غذا و خورده ی نانی به ما بده


"با روضه حسین نفس تازه می کنیم"

روضه بخوان دوباره و جانی به ما بده


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...


پربسته بود... وقت پریدن توان نداشت

مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت

خوکرده بود با غم زندان خود ولی

دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت

جز آه زخم های دهن باز کرده اش

در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت

آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که

اندازه ی کشیدن یک آه جان نداشت

زیر لگد صداش به جایی نمیرسید

زیر لگد شکست و توان فغان نداشت

با تازیانه ساخت که دشنام نشنود

دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت

هرچند میزبان تنش تخته پاره شد

هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت

دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد

دیگر سرش به خانه نیزه مکان نداشت


خرجی محرّم ...


آهت اگر دامان آدم را بگیرد

آتش تمام اهل عالم را بگیرد

آن روز غیر از دست هایت نیست دستی

تا باز هم از لطف دستم را بگیرد

بین غم و شادی اگر که غم، غم توست

همواره قلبم جانب غم را بگیرد

جز اشک بین چنته ام چیزی ندارم

ای کاش چشمان تو این کم را بگیرد

باید تقاصی را بگیری تا خدا هم

اینگونه از قلب تو ماتم را بگیرد

وقتی به یاد مادرت از دیده آید

این آب، حکم آب زمزم را بگیرد

این چشم هایم آمده در فاطمیه

خرجی ایّام محرّم را بگیرد

زهرا، برای زخم پهلو زخم بازو

باید که از دست تو مرهم را بگیرد

***

این روزها زینب دعا دارد خدا کاش

از مادرم این قامت خم را بگیرد

یا رسول الله!     صُبّت عَلَیّ مَصَائبُ لو أنّها *** صُبّت عَلَی الایّام صِرن لَیالیا


زيارت آمده اين بار سروي كه خرامان نيست

غريبه نيست بابا دخترت زهراست مهمان نيست

گرفته ابر ظلمت روشناي آسمانت را

ببين كه زهره ي زهراي تو ديگر فروزان نيست

به لطف بچه ها مي آيم اينجا ورنه اي بابا

برايم راه رفتن بي عصا سخت است آسان نيست

سلام شوهرم اينجا جواب ديگري دارد

چنان هستند با حيدر كه انگاري مسلمان نيست

«مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم»

به پاي شوهرم تا پای جان باشم، ولی جان نيست

براي آنچه حقّم بود شاهد خواستند از من

بگو بابا مگر كه حرفِ زهرا حرف قرآن نيست؟!

نگاه زخم هايم هر نفس خون اشك مي ريزد

در اين ايّام تنها اين نگاه تار گريان نيست

علی هم محض حال من از آن کوچه نمی پرسد

وگرنه زیر چادر صورتم آنقدر پنهان نیست

اگرچه سوختم پشت در امّا طاول آتش

شرارش سخت تر از طاول خار مغيلان نيست

من از آن روز تنها چيزهايي كه به يادم هست

 به جز يك ميخ داغ و سرخي يك درب سوزان نيست

 كنار قبر تو بگذار بابا روضه خوان باشم

 كه جاي يك پدر از دست داده كنج ويران نيست

 دلش مي خواست مويش را ببافد باز، امّا گفت

 كه مويي برسرم بابا پس از شامِ غريبان نيست


بیا ای عید! امّا شادی ما را نخواهی دید...

 

آنچنان داغ تو بر روی دوش دلم سنگین است

که بهار فرجت حسرت فروردین است

محض امسال نه... این غصه­ ی چندین قرن است

قصّه­ ی درد فراق تو غمی دیرین است

سال ­ها در پس آه دل ما می­ گذرند

پشت ایّام بدون تو بسی نفرین است

لحظه­ ی ناب شکوفا شدنم در روضه است

هر کجا حرف بهار است بهارم این است

اشک، چون باده ­ی نابی ­ست که سرمستی آن

با وجود همه­ ی شوری آن شیرین است

برخلاف همه امسال لباسم... قلبم...

با سیاهی غم فاطمیه رنگین است

وه چه سالی شود امسال که از آغازش

نایم از نغمه­ ی یا فاطمه آهنگین است

***

باغبان! دور کن از حائل در یاست را

غنچه ­ات در خطر حمله­ ی یک گلچین است

 

تو گریه می کنی و این منم که بی خبرم...

هر آن چه گریه بریزم به قلب شعله ورم

دوباره سر رود آتش از آتش جگرم

غم فراق تو و هجر این دو ماه عزا

دو غصه می شود و بیشتر زند شررم

نمی توانم باور کنم، خدا! دارد

تمام می شود امشب محرم و صفرم

هنوز زنده ام و قول می دهم دیگر

که جان سالم از این روضه ها به در نبرم

. . .


ادامه نوشته

نه نای ماندن دارم نه پای برگشتن...

بگیر جان مرا بر همین تراب حسین

که جان بگیرم از این لطف بی­حساب حسین

نه نای ماندن دارم نه پای برگشتن

مخواه اینکه بمانم در این عذاب حسین

ندیده مثل شب و روزهای زینب را

به عمر خویش نه ماه و نه آفتاب حسین

اسیر دردم اسیر غمم چهل روز است

چهل شب است ندارم به دیده خواب حسین

. . .

ادامه نوشته

گرفته جان نفسم در ثنای حضرت هادی . . .


شده ام بر آن که پری زنم به هوات یا علی النقی

سفری کنم و سری زنم به سرات یا علی النقی

به هوات تازه کنم نفس، به سرات آیم از این قفس

برسم به مأمن آسمان رهات یا علی النقی

هله ای قلم تو شروع کن، ز درون درآ و طلوع کن

بنویس سردر مشق های سیات یا علی النقی

. . .

ادامه نوشته

مثل فدک نام تو را هم غصب کردند . . .

بالاتر از بالایی و بالانشینی

هر چند با ما خاکیان روی زمینی

شایسته وصف زبان کردگاری

نه درخور توصیف های اینچنینی

ده روز آغاز مرا حسن ختامی

یعنی دعای هر شبم را آمینی

حسن تو محض با پیمبر بودنت نیست

قبل از مسلمان بودنت هم بهترینی

ادامه نوشته

ای قبله علی ز چه رو رو به قبله ای...؟!

به التماس نگاه یتیمهای خودت

به دستهای کریمانه ی دعای خودت

بیا دوباره دعاکن ولی برای خودت

برای پهلو و بازو و دست و پای خودت

فقط برای نرفتن دعا کنی؛ باشد؟

برای بی کسی من دعا کنی؛ باشد؟

همینکه دیدمت از صبح بهتری امروز

به سفره نان خودت را می آوری امروز

دوباره دست به پهلو نمی بری امروز

نگو به فکر جدایی ز حیدری امروز

که گفته پیرشدی یا جوانیت رفته

خدای من نکند مهربانیت رفته

 تو بار رفتن بستی، علی حلال کند؟!

تو بین بستر هستی، علی حلال کند؟!

تو بین شعله نشستی، علی حلال کند؟!

تو بین کوچه شکستی، علی حلال کند؟!

تورا به جان حسینت نگو حلالم کن

از این غریب بخر آبرو حلالم کن

کمی مراقب خود باش... فکر جانت باش

به فکر من نه... کمی فکر کودکانت باش

تو باش! با تن زخم و قد کمانت باش

بمان و قدرت زانوی پهلوانت باش

همان که بست دراین خانه دست حیدر را

مخواه باز ببیند شکست حیدر را

خدانکرده به تابوت مرگ تن دادی؟

که دست بی کسی ام را به دست من دادی

اگر به دخترکت چندتا کفن دادی

بگو برای حسین از چه پیرهن دادی

چراکه بر بدنش پیرهن نمی ماند

نه پیرهن که برایش بدن نمی ماند

 

ای روشنایی سحر فاطمیه ام...

منی که روز و شب از اشک، چاره می نوشم

دلم گرفت، از این روزهای خاموشم

فراغتی که فراق تو را زپی دارد

هزار مرتبه سنگینتر است بر دوشم

بهار می رسد از راه آن زمانی که

رسد ز کعبه انالمهدی تو بر گوشم

سیاهی دلم از تو اگرچه دورم کرد

میان روضه ولی با تو زود می جوشم

بدون روضه ببین دست های سینه زنم

گرفته زانوی غم را میان آغوشم

هزار شکر که تا چند سال عیدم را

برای مادرت از ابتدا سیه پوشم

بقیع، گریه کن روضه های مادر توست

کنار تربت زهرا مکن فراموشم

 

شرمنده ام که از غم زینب نمرده ام . . .

اندازه دوماه عزا غم گرفته ام

چشمم گواه این دل ماتم گرفته ام

پیراهن سیاه تنم را شب فراق

بر سینه ام نهاده و محکم گرفته ام

صاحب عزا بیا که سراغ تورا دوماه

با قطره های جاری اشکم گرفته ام

یک روز مثل چشم تو خون گریه می کند

این دیده های ابری شبنم گرفته ام

هرروز پا به پای تو در بین روضه ها

با نوحه خوان هیئتمان دم گرفته ام

تا فاطمیه دست دلم را رها مکن

من با غم تو انس دمادم گرفته ام

امشب بیا و کرب و بلای مرا بده

دست دخیل بر نخ پرچم گرفته ام

این عطر کربلاست که از مشهدالرضاست

امشب دوباره شور محرم گرفته ام

ای غریب بن غریب شهر دلگیر مدینه . . .

اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد

طشتی از خون دل خویش برابر دارد

چشمهایش به در و منتظر آمدنیست

زیر لب زمزمه مادر مادر دارد

جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست

داغ ارثیست که در سینه مکرر دارد

زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر

یادگاریست که از کینه همسر درد

پیش چشمش که توانسته بروی منبر

_ رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟!

لحظه های سفرش در بغلش می گیرد

چادری را که بوی یاس معطر دارد

آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ

مادرش روی زمین لاله پرپر دارد

گفت با گریه حسینم... تو دگر گریه مکن

که حسن میرود و سایه خواهر دارد

آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست؟

جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد

ماتوهمت یا شقیق فؤادی...

پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات

ترسانده است فاطمه کوچک تورا

خون های جاری از قدوبالای نیزه ات

یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لبهای نیزه ات

بادست خط نیزه و خون گلوی تو

افتاده است هرقدم امضای نیزه ات

لج کرده است تیزی سرنیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات

چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

صلی الله علی الباکین علی الحسین

 

*اشــــــــعار محـــــــرم*

ادامه نوشته

یـــــــــــــــــــاکریم بـــــــــــــن الکریم

از عالم بالاست شمیمی که رسیده

این سفره رنگین و نعیمی که رسیده

امشب به در خانه معبود ببخشند

هربنده عاصی و رجیمی که رسیده . . .

ادامه نوشته

یا ابالمهدی . . .

دوباره پای غزل سویتان دوان شده است

حروف واژه عشقم ترانه خوان شده است

ردیف و قافیه هایم فقط به ذوق شماست

که اینچنین همه همرنگ آسمان شده است

. . .

ادامه نوشته

سری به نیزه بلند است در برابر زینب . . .

غروب می رود و آفتاب می ماند

و همچنان به دلم اضطراب می ماند

چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که-

چه چشم ها که به شوقت ز خواب می ماند

. . .

ادامه نوشته