عقل مجسّم

 

می نویسم جگر حیدر و زهرا آمد

آفتاب سحر حیدر و زهرا آمد

جلوه ای از هنر حیدر و زهرا آمد

اوّلین تاج سر حیدر و زهرا آمد

 

نیمۀ ماه خدا قرص قمر پیدا شد

روزه ام با رطب نام ((حسن جان)) وا شد

 

چه جلال و جبروتی چه جمالی دارد

گوشه ی لعل لبش وَه که چه خالی دارد

برترین سید دنیاست چه شالی دارد

زینت دوش نبی سیر کمالی دارد

 

مادرش فاطمه با خنده ی او می خندد

دور بازوش علی حرز نجف می بندد

 

کوری چشم حسودان چقدَر ماه شده

یوسف از دیدن او معتکف چاه شده

نقش انگشتری اش ((عزةُ لله)) شده

منکر صلح حسن کافر و گمراه شده

 

تیغ صلحش همه را از نفس انداخته است

پسر عاص چنین قافیه را باخته است

 

عاشق از جلوۀ معشوق سخن می گوید

از می و بوسه به پیمانه زدن می گوید

یک نفر وقت مناجات به من می گوید:

...نیمه شب هر که ((الهی به حسن)) می گوید

 

...از دل عرش به او فاطمه گوید ((جانم))

شب وصل است و ((الهی به حسن)) می خوانم

 

دست خالی نرود هرکه به او رو بزند

نشده سائل او پرسه به هر کو بزند

پیش او حاتم طایی است که زانو بزند

یا حسن گوید و پیوسته دم از او بزند

 

می نشاند همه را بر سر یک خوان نعیم

چه می آید به حسن لفظ ((کریم بن کریم))

 

در حدیث آمده که ((عقل مجسّم)) حسن است

نوۀ ارشد پیغمبر اکرم حسن است

بازدم نام حسین بن علی ، دم حسن است

حیدر بی مَثَل خط مُقدّم حسن است

 

مجتبی در همه جا بازوی تدبیر علیست

مرتضی شیر خداوند و حسن شیر علیست

 

از لب او صد و ده کوزه عسل می ریزد

آسمان پیش قدم هاش زحل می ریزد

از سر و روی حسن واژۀ یل می ریزد

...به خدا کرک و پر اهل جمل می ریزد

 

...اگر او در وسط معرکه پا بگذارد

نیزه چرخاندن او وَه که چه دیدن دارد

 

بانی جنگ جمل داشت تماشا می کرد

تیغ در دست حسن حل معما می کرد

رجز حیدری اش بود که غوغا می کرد

روی لب های علی خنده شکوفا می کرد

 

ناگهان از وسط معرکه این صوت آمد

سر بدزدید ... حسن نه ... ملک الموت آمد

 

به علی رفته که تیغ سخنش برّنده است

مثل زهرا چقدر خطبه ی او کوبنده است

این که در جنگ جمل زلزله ای افکنده است

به گمانم دو سه تا قلعۀ خیبر کنده است

 

رجزش ولوله ای در دل صحرا انداخت

نیزه ی او شتر سرخ جمل را انداخت

 

عشق تو عاشق بی تاب عمل می آرد

قمر روی تو مهتاب عمل می آرد

خم ابروی تو محراب عمل می آرد

خاک پای تو زر ناب عمل می آرد

 

«روزها ذکر من این است و همه شب سخنم»

شیعۀ حیدر و مدیون امام حسنم

 

هرچه داری بده در راه خدا می خواهم

در مناجات سحر از تو ، تو را می خواهم

بیشتر از همه توفیق غلامی خواهم

از شما یک سفر کرب و بلا می خواهم

 

گنبدی را به روی صحن و سرایت بزنیم

دو سه تا پنجره فولاد برایت بزنیم

 

خادم الزّهرا

 

امسال هم نوکر حسابم کردی آقا

بد بودم امّا انتخابم کردی آقا

 

در مجلس روضه مرا هم راه دادی

یک بار دیگر مستجابم کردی آقا

 

اصلاً نگفتی که برو ، برگرد ، جا نیست

آه از خجالت خیسِ آبم کردی آقا

 

کوهِ گناهم را تو نادیده گرفتی

با لطف خود غرق ثوابم کردی آقا

 

مثل همیشه آبرویم را خریدی

پیش همه عالی جنابم کردی آقا

 

از اولش کارِ تو ذرّه پروری بود

در آخرش هم آفتابم کردی آقا

 

بالِ فرشته فرشِ راهِ عرشی ام شد

تا «خادم الزّهرا» خطابم کردی آقا

 

زهرا نوشت و پای آن را مُهر کردی

با این قباله کامیابم کردی آقا

 

یک «آه مادر» گفتی و آتش گرفتم

از میخ در گفتی کبابم کردی آقا

 

غسل تقرّب

السّلام علَی الحسین و علَی علی بن الحسین

و علَی اولاد الحسین و علَی اصحاب الحسین

 

خوش به حال هر کسی که روضه دعوت می ‎شود

«هیأتی» از جانب زهرا حمایت می‎ شود

 

بس که شأن و منزلت در روضه‎ خانه ریخته

هر که یک دفعه بیاید ، پیش ‎کسوت می‎ شود

 

این وسط آن عاشقی بُرده است که در این دو ماه

بی‎ ریا می‎ آید و مشغول خدمت می‎ شود

 

یک پر کاهی اگر چشم کسی نمناک شد

کوه عصیان هم اگر باشد شفاعت می ‎شود

 

گریه‎ کن با گریه‎ اش غسل تقرّب می ‎کند

 قطره ‎ای از اشک ، مُنجر به طهارت می ‎شود

 

هر که در ماه محرّم کار و بارش شد حسین

 چون «رسول ترک» آخر با سعادت می ‎شود

 

رازق ما کربلایی ‎ها حسینِ فاطمه است

 روزی یک سال ما این ماه ، قسمت می‎ شود

 

در میان هیأتش انگار زیر قُبّه ای

تا که لب وا می‎کنی فوراً اجابت می‎ شود

 

تا به سجده می‎ روم سمت خدا پَر می‎کشم

علّت معراج‎ هایم مُهر تربت می ‎شود

 

آن قدَر آقاست این آقا به عبّاسش قسم

ارمنی هم زیر این پرچم هدایت می‎ شود

 

ناله‎ های مادری پهلو شکسته می ‎رسد

روضه‌ خوان تا وارد ذکر مصیبت می شود

 

«یا بُنَیّ» حال ما را زود می‎ ریزد به هم

قلب ما با آهِ زهرا پُر حرارت می‎ شود

 

صبح محشر تا که می‎ گوید حسین من کجاست ؟

 می‎ رسد آقا ... ولی بی‎سر ... قیامت می‎ شود

 

می سوزم و می سازم

 

شب تا سحر جز نام تو نجوا ندارد

کی گفته که عاشق شب یلدا ندارد؟!

 

دلداده تنها لذّتش دیدار یار است

وابستگی به لذّت دنیا ندارد

 

می‎سوزم و می‎سازم عمری با فراقت

 پروانه جز آتش که جایی را ندارد

 

هر فصلی از عمرم زمستان است بی تو

دنیای بی ‎تو واقعاَ گرما ندارد

 

ما را به عنوان «غلامت» می‎ شناسند

بی‎ تو کسی کاری به کار ما ندارد

 

ای خوش به حال آنکه مثل مهزیارت

جز دیدن تو در سرش رؤیا ندارد

 

از دیدنت محروم می‎ماند یقیناَ

چشمی که رنگ و بویی از تقوا ندارد

 

وقتی که جای «بهتر از ما» خیمه‎ ی توست

دیگر برای روسیاهان جا ندارد

 

تا زنده‎ ام می‎بینمت یا نه ؟ بگو که

 این نوکرت توفیق دارد یا ندارد؟

 

گر چه بدم امّا تو را می‎خواهم آقا

 مجنون تمنّایی به جز لیلا ندارد

 

خوشبخت آنکه انتخابش کرده‎ای تو

 بدبخت آنکه این لیاقت را ندارد

 

هر جای هیأت که نشستم فیض بردم

پایین و بالا مجلس آقا ندارد

 

نمک گیر

السّلام علیک یا اباعبدالله


تا میان روضه ات ما را مکان دادی حسین

دست ما گریه کنان برگ امان دادی حسین

 

تو نوشتی خواهرت هم پای آن را مُهر کرد

اشک دادی و به ما سود کلان دادی حسین

 

روضه خانه : طور سینا ، ما : کلیم گریه کن

در مناجات خودت ما را زبان دادی حسین

 

این دهه با سیل اشک ما مشخّص می شود

برکتی را که به شیر مادران دادی حسین

 

من : حبیب بن مظاهر ، تو : مسیح اهل بیت

لطف کردی و به این دل مرده جان دادی حسین

 

تا بریزد از سر و رویم غبار معصیت

مثل یک پرچم وجودم را تکان دادی حسین

 

رقّت قلبم زیاد و جسم و روحم شُسته شد

تا ز چای روضه ات یک استکان دادی حسین

 

من نمک گیر تو و اجداد و اولاد توام

چون به دست خالی من آب و نان دادی حسین

 

دست بالا بردی و از پشت در خیرت رسید

هر چه را که خواستم ، تو بیش از آن دادی حسین

 

دوست و دشمن ندارد ، بخشش تو حیدری ست

خاتمت را هم به دست ساربان دادی حسین

 

سلمانِ حسین

السّلام علیک یا مُسلم بن عقیل

 

مسلمم سلمانُ منّای حسین

در رگ من خون بابای حسین

قبله گاهم قدّ و بالای حسین

ارزشم هیچ است منهای حسین

 

آی مردم ! من حسینی مذهبم

دست بوس بچّه های زینبم

 

هر که عاشق شد فراقش بیشتر

سالک حق ، اتّفاقش بیشتر

عاشق تو ، اشتیاقش بیشتر

می خورد سبک و سیاقش بیشتر ...

 

... به اُویسی که « ندیده » عاشق است

مثل او دندان مسلم هم شکست

 

کوفه شهر حیله و نیرنگ هاست

رسم این ها رسم بی فرهنگ هاست

صورت ما سجده گاه سنگ هاست

فاصله گر بین ما فرسنگ هاست ...

 

... عطر سیبت به مشامم می رسد

سوی تو پیک سلامم می رسد

 

عشق تو در قلب کوفه جا نشد

بینشان یک مرد هم پیدا نشد

قطره قطره جمعشان دریا نشد

هر چه گشتم در به رویم وا نشد

 

گم شده در این قلمرو معرفت

ای دریغ از عشق و یک جو معرفت

 

ای ستون پنج تن ، بعد از سه روز ...

 ... این در و آن در زدن بعد از سه روز

خسته شد پاهای من بعد از سه روز

عاقبت یک پیرزن بعد از سه روز ...

 

... در به روی نائب تو باز کرد

عشق خود را این چنین ابراز کرد ...

 

... من مگر مُردم ، که مثل مرتضی

در بغل زانوی غم داری چرا ؟!

کلبه ای دارم قدم رنجه نما

ـ مرحبا به غیرت او مرحبا ـ

 

یک نفر با مسلمت همدرد بود

طوعه زن نه ، مَردتر از مَرد بود

 

خانه پر شد از صدای پشت در

رفت بالاتر دمای پشت در

تا که شد تیره هوای پشت در

یادم آمد ماجرای پشت در

 

گفتم آن لحظه میان شعله ها

جان زهرا ، طوعه ! پشت در نیا

 

گر چه بین کوچه های غرق دود

صورتم شد ارغوانی و کبود

تیغ ها روی تنم آمد فرود

در پی ام دیگر زن و بچّه نبود

 

از غمت تب کرده ام بی اختیار

یاد زینب کرده ام بی اختیار

 

کوفه از ما بهتران دارد ، نیا

خولی و شمر و سنان دارد ، نیا

مردمان بد دهان دارد ، نیا

حرمله تیر و کمان دارد ، نیا

 

به سپیدی ها اشاره می کند

حنجری را پاره پاره می کند

 

همرهت یک قافله حور و پری ست

هر یکی محجوب تر از دیگری ست

جان من برگرد ، اینجا محشری ست

وعده ی سوغات این ها روسری ست

 

حرص بی اندازه دارند آه آه

نعل های تازه دارند آه آه

 

سوره ی غم

السّلام علیک یا اباعبدالله


سوره ی غم می رسد ، آیات مریم می رسد

عطر سیب و بوی اسپند مُحرّم می رسد

 

دست خود را روی سینه می گذارم با ادب

آه ، دارد مادری با قامت خم می رسد

 

میزبان ، زهرا که باشد من خیالم راحت است

چون که الطافش به مهمان ها دمادم می رسد

 

انبیا پشت سر هم یک به یک صف بسته اند

حضرت خاتم برای خیر مَقدم می رسد

 

بار عام است و ضیافت خانه ی هیئت شلوغ

نامه های دعوت از عرش معظّم می رسد

 

زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست

در مُحرّم ارمنی هم زیر پرچم می رسد

 

چایی روضه دوای درد بی درمان ماست

بین این دارالشّفا پیوسته مرهم می رسد

 

ما فقط دم می دهیم و مرده زنده می کنیم

آن دم عیسی بن مریم کی به این دم می رسد؟!

 

با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون

یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد

 

جبرئیل عرش خدا را آب و جارو می کند

کاروان کربلا از راه کم کم می رسد

 

تاجر خوش ذوق

السّلام علیک یا امّ المؤمنین السّلام علیک یازوجة سید المرسلین

السّلام علیک یا امّ فاطمة الزهراء سیدة نساء العالمین

 

والا مقام ! ای مادر زهرا خدیجه

مادربزرگ زینب کبری خدیجه

خرج خدا شد ثروتت یکجا خدیجه

کوری چشم شور بعضی‌ها خدیجه ...

 

.. انگشتر عشق پیمبر را نگینی

الحق و الانصاف اُمّ المؤمنینی

 

هم گوهر نابی و هم گوهرشناسی

ای تاجر خوش ذوق ! پبغمبرشناسی

تنها نه در مکّه ، در عالم سرشناسی

از بیعتت پیداست که حیدر شناسی

 

عطر علی دارد سراپای وجودت

بانو! مِی ‌کوثر گوارای وجودت

 

بوی نبوّت را که استشمام کردی

بهر رواج دین حق اقدام کردی

اسلام را با همتت اسلام کردی

کفّار را با ثروتت ناکام کردی

 

بوده اساس دین و آیین پیمبر

اخلاق او ، اموال تو ، شمشیر حیدر

 

عیسی غلام همسرت تا روز محشر

مریم کنیز دخترت تا روز محشر

عصمت نخی از معجرت تا روز محشر

باقی ست نسل کوثرت تا روز محشر

 

مِهرت برای آسمان‌ها و زمین بس

داماد تو حیدر شده ، فخرت همین بس

 

ای طاهره ! بانوی باتقوای مکّه

سنگ صبور و حامی آقای مکّه

بی اعتنا به طعنه ی زن‌های مکّه

ای کاش نیشابور بودی جای مکّه

 

شعب ابی طالب تو را از پا نینداخت

آزار اهل شرک از تو « شیرزن » ساخت

 

بانو سلامت می‌کنم از دور و نزدیک

پیش حبیب خود در این شب‌های تاریک

راحت برو راحت بیا « اُمّ الصعالیک »

مکّه ندارد کوچه‌های تنگ و باریک

 

مکّه مدینه نیست آتش پا بگیرد

میخی درون سینه ی تو جا بگیرد

 

رفتی ندیدی رکن حیدر را شکستند

الواط های بی حیا در را شکستند

نامردها ، پهلوی کوثر را شکستند

قلب پر از مِهر پیمبر را شکستند

 

رفتی ندیدی باغ تو بی یاسمن شد

ای باکفن ! آخر حسینت بی کفن شد

 

همدلی و همزبانی

 السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الرَّضِیَّهُ الْمَرْضِیَّهُ

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْفَاضِلَهُ الزَّکِیَّهُ

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَهُ الشَّهِیدَهُ

 

سال جدید آغاز شد با نام زهرا

امسال هم غرقیم در انعام زهرا

 

مادر به کلّ بچّه هایش لطف دارد

به یک یک ما داده دعوت نامه زهرا

 

هیأت شروع زندگی تازه ی ماست

در آمدیم این جا به استخدام زهرا

 

دُورهمی هامان فقط در هیأت اوست

این جاست آری منزل اقوام زهرا

 

باید که در نوروز هم حرمت نگه داشت

شرعاً وَ عرفاً واجب است اکرام زهرا

 

از ما گدایان فضّه و سلمان بسازد

یک لقمه نان سفره ی اطعام زهرا

 

روز قیامت ما که دلشوره نداریم

با رشته های چادر احرام زهرا

 

پیغمبران هم آرزو دارند باشند

در این جهان و آن جهان خدّام زهرا

 

محراب را عرش الهی می نماید

نور نماز صبح و ظهر و شام زهرا

 

سینه سپر کردن ، حمایت از ولایت

مجموعه ای ست از بهترین احکام زهرا

 

ما «همدلی و همزبانی» با ولی را

آموختیم از مکتب اسلام زهرا

 

نوروز 94

حرف من حرف اویس است : تو در قلب منی

 

جبرئیلی که از او جلوه ی رب می ریزد

به زمین آمده و نُقل طرب می ریزد

دارد از نخل خبرهاش رُطب می ریزد

خنده از لعل لب «بنت وهب» می ریزد

 

آمنه ! پرچم توحید برافراشته ای

آفرین ! دست مریزاد ! که گل کاشته ای

 

پیش گهواره ی خورشید ، قمرها جمع اند

ملک و حور و پری ، جن و بشرها جمع اند

بعد تو شاید و امّا و اگرها جمع اند 

جلوی بتکده ها باز تبرها جمع اند

 

ماه و خورشید و فلک مژده به عالم دادند

لات و عزّی و هبل ، سجده کنان افتادند

 

«یوسف مکّه» شدی بس که جمالت زیباست

چه قدَر ای پسر آمنه ! خالت زیباست

رحمت واسعه ای ، خلق و خصالت زیباست

چه کسی گفته که زشت است بلالت ؟! زیباست

 

ای که در دلبری از ما ید طولی داری

«آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری»

 

هدف خلقتی و «خواجه ی لولاک» شدی

«انّما» خواندی و از رجس و بدی پاک شدی

یکی یک دانه ی حق ، محور افلاک شدی

در جنان صاحب یک باغ پر از تاک شدی

 

ما که از باده ی پیغمبری ات مدهوشیم


فقط از جام تولای تو مِی می نوشیم

 

 

تا تو هستی به دل هیچ کسی غم نرسد

از کرمخانه ی تو هیچ زمان کم نرسد

به مقام تو که درک بنی آدم نرسد

پر جبریل به گرد قدمت هم نرسد

 

شب معراج ، تو از عرش فراتر رفتی

به ملاقات علی ـ ساقی کوثر ـ رفتی

 

آمدی امر نمایی که امیر است علی 

ولی الله وَ مولای غدیر است علی 

اوج فتنه بشود باز بصیر است علی

صاحب تیغ دو دم ، شیر دلیر است علی

 

چه بلایی به سر اهل هنر آورده

ذوالفقارش که دمار از همه در آورده

 

«اوّل ما خلق الله» فقط نور تو بود

حامل وحی خدا خادم و مأمور تو بود

یکی از معجزه ها سبحه ی انگور تو بود

دوستی علی و فاطمه منشور تو بود

 

ما گرفتار تو و دختر و داماد توایم

تا قیامت همگی نوکر اولاد توایم

 

پشت تو فاطمه و حضرت حیدر ماندند

اهل نجران ، همه در کار شما در ماندند

نسل تو سبز و حسودان تو ابتر ماندند

نوه هایت همگی سیّد و سرور ماندند

 

ای پیمبر چه نیازی به پسرها داری ؟

صاحب کوثری و حضرت زهرا داری 

 

ای عبای نبوَی ! پنج تنت را عشق است

ای اولوالعزم ! علی ـ بت شکنت ـ را عشق است

یاس خوشبو و حسین و حسنت را عشق است

می نویسم که اویس قرنت را عشق است

 

بُرده هوش از سر ما عطر اویس قرنی

حرف من حرف اویس است : تو در قلب منی

 

زندگی تو که انواع بلاها را داشت

با وجودی که ابوجهل سر دعوا داشت

خم به ابروت نیامد ، لب تو نجوا داشت 

صبرت ایّوب نبی را به تعجّب وا داشت

 

بُت پرستی که برای تو رجز می خواند

به خدا مال زدن نیست خودش می داند

 

ای که در شدّت غم «چهره ی بازی» داری

چون مسیحا چه دم روح نوازی داری 

تا که چون شیر خدا شیر حجازی داری

به فلانی و فلانی چه نیازی داری ؟!

 

کوری چشم حسودان زمین خورده و پست

افتخار تو همین بس که کلامت وحی است

 

عشق تو عاشق بی تاب عمل می آرد 

 
قمر روی تو مهتاب عمل می آرد 

 
خم ابروی تو محراب عمل می آرد 

 
خاک پای تو زر ناب عمل می آرد

 

 

همه ی عشق من این است مسلمان توام 

 
عجمی زاده و همشهری سلمان توام

 

چهل روز آه

السّلام علی الحسین و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

 

امروز اربعین عزیز دو عالم است

یا این که روز دوم ماه محرّم است؟

یک قافله رسیده که ره توشه اش غم است

یک قافله که قامت بانوی آن خم است

 

یک قافله بدون علمدار آمده

یک قافله که از سر بازار آمده

 

گرد و غبار چادر زن ها مشخّص است

آثار خستگی بدن ها مشخّص است

رنگ کبود و جای زدن ها مشخّص است

از آه آه و لحن سخن ها مشخّص است ...

 

... خیلی میان راه اذیّت شدند آه

چل روز اسیر داغ اسارت شدند آه

 

در این میان زنی که شبیه فرشته است

آمد ولی حجاب سرش رشته رشته است

پیداست که به او چه قدَر بد گذشته است

با اشک، روی قبر برادر نوشته است:

 

قبر حسین ، کُشته ی عطشان کربلا

«در خاک و خون تپیده ی میدان کربلا»

 

من زینبم ... شناختی آیا ؟ بلند شو

ای نور چشم مادرم از جا بلند شو

یا که بگیر جان مرا یا بلند شو

ای سر بُریده ام! به روی پا بلند شو

 

برخیز و خوب دور و برم را نگاه کن

آوارگی اهل حرم را نگاه کن

 

هر کس رسیده محضر تو گریه می کند

دارد سکینه دختر تو گریه می کند

در پشت خیمه همسر تو گریه می کند

بالای قبر اصغر تو گریه می کند

 

لالایی رباب، دلم را شکسته است

آوای آب آب، دلم را شکسته است

 

دارد رباب صحبت سربسته با فرات

لب تشنه بود اصغرم ای بی وفا فرات!

یک لحظه هم برای رضای خدا فرات ...

... اصلاً دلت نسوخت برایم چرا فرات؟

 

رویت سیاه ! موی سفید مرا ببین

زخم گلوی طفل شهید مرا ببین

 

یک اربعین بدون تو سر کردم ای حسین

از شام و کوفه هدیه ای آوردم ای حسین

بهتر نگاه کن به روی زردم ای حسین

عبّاس اگر نبود که می مُردم ای حسین

 

چشمان هرزه دور و بر ما زیاد بود

در شهر شام ، خنده و هورا زیاد بود

 

با چوب خیزران لب سرخت سیاه شد

حرف از کنیز بردن یک بی پناه شد

وقتی سه ساله ی تو لبش غرق آه شد

با تازیانه پیرهنش راه راه شد

 

بین خرابه خاطره ها را گذاشتم

شرمنده ام که یاس تو را جا گذاشتم

 

چل روز پیش بود که پیشانی ات شکست

از لا به لای جمعیّتی نیزه دار و پست

دیدم که شمر آمد و بر سینه ات نشست

راه نفس نفس زدنت را به زور بست

 

خنجر کشید و آه ... بماند برای بعد

آهی شنید و آه ... بماند برای بعد

 

حضرت ماه

السلام علیک یا قمر العشیره

 

طاق ابرویت مرا سمت مصلی می کشد

اشک ، چشمان تو را مانند دریا می کشد

 

از خجالت آب گشتی تا که دیدی دختری

عکس مشکی را به روی خاک صحرا می کشد

 

ماه جایش آسمان است علتش این است اگر

آسمان دارد تو را بالا و بالا می کشد

 

یک عمود آهنین آمد ... سرت پاشیده شد

ناله ات امّ البنین را دارد این جا می کشد

 

راهزن هایی که دور پیکرت حلقه زدند

کارشان در علقمه دارد به دعوا می کشد

 

تا رسیدم پیش تو دیدم که یک دست کبود

یک به یک از پیکر تو تیرها را می کشد

 

سینه و پهلوی تو بوی مدینه می دهد

می کشی درد عجیبی را که زهرا می کشد

 

رفتی و چشمان هرزه روی زینب باز شد

نا نجیبی بی حیایی را به معنا می کشد

 

عزیز من

  حضرت قاسم بن الحسن


بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من

زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من

 

رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی

با دست خطی از پدرت ای عزیز من

 

بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی

گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من

 

راضی شدم ... برو ... به خدا می سپارمت

دور از بلا شود سفرت ای عزیز من

 

با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد

پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من

 

شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان

صف بسته اند دور و برت ای عزیز من

 

وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند

رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من

 

در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی

چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من

 

چسبیده ای به خاک ... شبیه عسل شدی

کندو شده است رهگذرت ای عزیز من


طشتی نداشتم که برایت بیاورم

مثل حسن شده جگرت ای عزیز من

 

ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش

عطر مدینه ی کمرت ای عزیز من

 

سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها

نجمه شده است منتظرت ای عزیز من

 

دیار جبرئیل

ورودیه

 

یک قافله دل آمد از راه

که زینت باغ بهشت است

یک قافله که فرش راهش

بال و پر حور و فرشته است

 

پیچیده عطر و بوی اسپند

این کار ، کار جبرئیل است

این جا بساط عشق برپاست

این جا دیار جبرئیل است

 

این کاروان آورده با خود

یک کهکشان خورشید با ماه

دنیا به چشم خود ندیده

مانند این ها را به والله

 

کوری چشم هر حسودی

هر یک شبیه آفتابند

کوچک ترین ها هم بزرگند

این ها همه عالی جنابند

 

بر آسمان شانه ی ماه

عکس ستاره خوب پیداست

این دختر ناز و سه ساله

حوریه است و مثل زهراست

 

هنگام بازی ، دست عبّاس

در دست او قلاب می شد

با هر «عمو جان» رقیّه

هی در دلش قند آب می شد

 

چندین قدم هم آن طرف تر

یک بانوی حیدر شمائل

از شش جهت تحت نظارت

دارد می آید بین محمل

 

خورشید ، رویش را ندیده

از بس که این زن با حجاب است

شکرخدا پای علمدار

این جا برای او رکاب است

 

وقتی که زینب شد پیاده

غم های او بی انتها شد

تا خیمه را عباس علم کرد

کرب و بلا ، کرب و بلا شد

 

بوی جدایی را شنیده

این غصّه را باور ندارد

یک لحظه هم حتّی عقیله

چشم از حسینش برندارد

 

رو کرد آقا سمت زینب

پرسید از چه بی قراری ؟!

خواهر! خیالت تخت باشد

غصّه نخور ! عبّاس داری

 

رو کرد آقا سمت عبّاس

گفت: ای پناه خانواده

با احتیاط از بین محمل

دوشیزگان را کن پیاده

 

خیلی مراقب باش عبّاس

نگذار طوفان پا بگیرد

ای نور چشم من ! مبادا

خاری به چادرها بگیرد

 

خیلی مراقب باش عبّاس

این ها عزیزان خدایند

بر چشم های هرزه لعنت

این ها کنیزان خدایند

 

حتماً سفارش کن به زن ها

حرزی به دخترها ببندند

چندین گره را قرص و محکم

در زیر معجرها ببندند

 

ایستاده

 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

 

آمد محرّم نبض عالم ایستاده

از حرکتش حتّی زمین هم ایستاده

 

ما پیرو دستور «فابک للحسین» یم

بر آفتاب دیده شبنم ایستاده

 

وقتی که پا در این حسینیّه نهادم

بر تو سلام از دور دادم ایستاده

 

جارو کش فرش عزایت جبرئیل است

فرشی که رویش عرش اعظم ایستاده

 

دم : «یا حسین» و بازدم : «جانم حسین» است

نامت میان نوحه و دم ایستاده

 

پیش خدا روز قیامت سربلند است

هر کس که پای تو مصمّم ایستاده

 

باید یزیدی های این امّت بدانند !

که شیعه در خط مقدّم ایستاده

 

وَ الله که از هر عذابی در امان است

سینه زنی که زیر پرچم ایستاده

 

از بس «أنا العطشان» تو خورده به گوشش

از جوشش خود چاه زمزم ایستاده

 

ده روز دیگر خواهری در بین گودال

پهلوی جسم نامنظّم ایستاده

 

غیرت عباسی

 السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ

وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ

 

ای که عمّامه‎ ی عزّت به روی سر داری

خُلق و خوی نبوی ، صولتِ حیدر داری

 

عصمتت فاطمی و غیرت تو عبّاسی است

(آن ‎چه خوبان همه دارند تو بهتر داری)

 

کاش چشمم به رویِ ماه تو روشن می‎شد

مثل اجدادِ خودت جلوه‎ی محشر داری 

 

این همه سال گذشت و خبری از تو نشد

غربتی مثل علی ـ ساقی کوثر ـ داری

 

باطناً خیمه نشینی و کسی یارِ تو نیست

ظاهراً دور و بَرَت این همه لشکر داری!

 

چند تا یار فداکار و ولایی مثلِ ...

... میثم و مالک و عمّار و ابوذر داری؟!

 

ما فقط مُدّعی و اهل تظاهر هستیم

بدیِ کار همین ‎جاست که باور داری

 

روسیاهم ، بپذیرم که غلامت باشم

خواهشاً فکر کن این بار که قنبر داری

 

بیشتر از همه محتاج دعایت هستم

در سحرگاه که دستی به دعا برداری

 

در قنوت سحر خویش به یادم هستی

مهربان ! ارثیه از حضرت مادر داری

 

نفسم تنگ شده عطر حرم می‎خواهم

ای که در خال لبت سیب معطر داری

 

بین صف منتظرم تا که مرا هم ببری

نجف و کرب و بلا ... هر چه مقدّر داری

 

بهترین ذکر شب و روز حسین است حسین

به خدا نام جگر سوز حسین است حسین

 

به گوشم می رسد

 صلی الله علیک یا مسلم بن عقیل

 

جار و جنجالی عذاب آور به گوشم می رسد

نعره ی مستانه ی لشکر به گوشم می رسد

 

هر دقیقه کوفه از این رو به آن رو می شود

تا صدای سکّه های زر به گوشم می رسد

 

این جماعت کینه دارند از عمو جانم علی

ناسزاها از سر منبر به گوشم می رسد

 

از دو ماه پیش که مهمان کوفی ها شدم

ضربه های پُتک آهنگر به گوشم می رسد

 

تا که نزدیک دکان تیر سازی می شوم

خنده های حرمله بهتر به گوشم می رسد

 

چند عمود آهنین را هم سفارش داده اند

صحبت ضربه به روی سر به گوشم می رسد

 

روی مرکب هایشان بسیار خرجین چیده اند

حرف غارت کردن معجر به گوشم می رسد

 

تا جهاز نوعروسان بیشتر کامل شود

وعده ی آوردن زیور به گوش می رسد

 

من اگر چه نیستم در عصر عاشورا ولی

ناله ی جانسوز یک مادر به گوشم می رسد

 

قبل مقتل رفتنت انگشترت را دربیار

صحبت انگشت و انگشتر به گوشم می رسد

 

به زودی

اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً

 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى

 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى

 

هر چند غرق مشکلیم امّا به زودی

می آید آن حلال مشکل ها به زودی

 

پیداست پشت ابر غیبت روی خورشید

پس می شود روشن دو چشم ما به زودی

 

در پوست خود هم نمی گنجیم از شوق 

چون که به زودی می رسد آقا به زودی

 

صبح ظهورش می رسد از سمت مکّه

دنیا گلستان می شود یکجا به زودی

 

صوت دل انگیز اذانش پخش گردد

مثل اذان اکبر لیلا به زودی

 

با اشهد انّ علیاً حجّة الله 

خوشحال گردد مادرش زهرا به زودی

 

با ذکر «یا زهرا» رَود سمت مدینه

تا که بگیرد انتقامش را به زودی

 

با هیزمی که یادگاری مدینه است

یک کوه آتش می کند برپا به زودی 

 

از خاک بیرون می کشد آن قاتلین را 

حکم قصاصش می شود اجرا به زودی

 

شهر مدینه غرق در زوّار گردد 

مثل خراسان می شود آن جا به زودی 

 

گلدسته ... گنبد ... پنجره فولاد و مرقد

صحن بقیعش می شود زیبا به زودی

 

بالای سقاخانه ی آن می نویسد 

یا عمّی العباس ، یا سقا .... به زودی 

 

از دست زهرا ـ مادرش ـ می گیرم آخر

برگ برات کربلایم را به زودی

 

به امّید خدا


اَللّهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنا

ظُهُورَهُ اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَریهُ قَریباً بِرَحْمَتِكَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ



این چنین بر دلم افتاد ... به امّید خدا ...

... غم نخور ... می رسد امداد به امّید خدا

 

چه قدَر عقده در این سینه ی ما جمع شده

عقده ها می شود آزاد به امّید خدا

 

دل ما که به خدا تنگ شده، منتظریم

تا که از ما بکند یاد به امّید خدا

 

با دعای «فرج» و «ندبه» ی او مأنوسیم

کِی اثر می کند «اوراد» به امّید خدا ؟

 

باید از گندم بد بوی گنه دور شوم

تا شوم یار قلمداد به امّید خدا

 

گِره از کار گِره خورده ی ما باز شود

فرصتی می شود ایجاد به امّید خدا ...

 

... که به دست پسر فاطمه بوسه بزنیم

یک به یک با همه اولاد به امّید خدا

 

خبر آمدنش را همه جا پخش کنید

می رسد لحظه ی میعاد به امّید خدا

 

منتقم می رسد و روز ظهورش حتماً

می شود فاطمه دلشاد به امّید خدا


حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع

عاقبت می شود آباد به امّید خدا

 

مثل مشهد وسط صحن بقیع نصب کنیم ...

... دو سه تا پنجره فولاد به امّید خدا

 

لذتی دارد عجب تا که به ما می گوید:

آفرین! دست مریزاد! .... به امّید خدا ...

 

.... وعده ی بعدی ما «شارع بین الحرمین»

دم بگیریم همه با «لک لبّیک حسین»


جا ماندم


يَا ابْنَ يس وَ الذَّارِيَاتِ يَا ابْنَ الطُّورِ وَ الْعَادِيَاتِ يَا ابْنَ مَنْ دَنَا فَتَدَلَّى

 فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى دُنُوّا وَ اقْتِرَابا مِنَ الْعَلِيِّ الْأَعْلَى

 لَيْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَى



من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم

دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!

 

یک نفر نیست به داد من ِ تنها برسد؟

در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم

 

حلّ این مشکل امروز به دست فرداست

چند سالی است که در حسرت فردا ماندم

 

در حقیقت شده آیا که بپرسم از خود

چه قدَر منتظر یوسف زهرا ماندم؟!

 

من به دنبال تو امّا تو کنارم هستی

آه ... من با لب تشنه، لب دریا ماندم

 

چه کسی گفته که تو غایبی آقا؟! غلط است

من ِ آلوده در این غیبت کبری ماندم

 

نوکری روسیهم ... جای تعجّب دارد

با تمام بدی ام باز هم «آقا» ماندم

 

یا بگویید:«بیا» یا که بگویید: «برو»

خسته ام بس که در این «شاید و امّا» ماندم

 

پسر فاطمه! نگذار که ناکام شوم

جلوه کن منتظر جلوه ی طاها ماندم


کربلا ... پای پیاده ... چه قدَر می چسبد

من که امسال هم از کرب و بلا جا ماندم


چیزی نمانده


اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ


می آید آخرسر، سرت ... چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت ... چیزی نمانده

 

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت ... چیزی نمانده

 

خورشید ویرانه! قدم رنجه نمودی

دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده

 

«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی

از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده

 

من خواب دیدم که در آغوش تو هستم

حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده

 

داری نگاهم می کنی با چشم بسته!

از پلک چشمان ترت چیزی نمانده

 

زیبایی ام را شامیان از من گرفتند

از گیسوان دخترت چیزی نمانده

 

لکنت زبانم علتش سیلی زجر است

از نور چشم کوثرت چیزی نمانده

 

با تازیانه روز و شب مأنوس بودم

یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده

 

زخم مرا با تکّه های معجرش بست

از روسری خواهرت چیزی نمانده

 

سنگ و تنور و نعل و نیزه ... علت این هاست

که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده

 

لعنت به شمر و خنجر کُندش ... چرا که

بابای من! از حنجرت چیزی نمانده

 

حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد

طوری که از آب آورت چیزی نمانده


دوستت دارم عزیز فاطمه


السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّةَ اللَّهِ مِنَ الصَّفْوَةِ الْمُنْتَجَبِین السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْأَنْوَارِ الزَّاهِرَةِ
 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْأَعْلامِ الْبَاهِرَةِ
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْعِتْرَةِ الطَّاهِرَةِ


ابری ام، بارانی ام، حال و هوایم خوب نیست

چشم سر، خیس است امّا چشم دل، مرطوب نیست

 

آفت عصیان به جان نخل دل افتاده است

علتش این است اگر محصول ها مرغوب نیست

 

سود بازار عمل از عُرف هم کمتر شده

ای دریغ اوضاع کار و بار من مطلوب نیست

 

این دل بی در اگرچه جای این و آن شده

غیر تو اصلا ً برای من کسی محبوب نیست

 

واقعا ً من دوستت دارم عزیز فاطمه!

غیر یوسف هر کسی که دلبر یعقوب نیست

 

با من ِ بیچاره هم حرفی بزن چیزی بگو

جنس این دل که دگر از جنس سنگ و چوب نیست

 

طاقت دوری ندارم، رحم کن بر عاشقت

صبر من مانند صبر حضرت ایّوب نیست

 

کربلا می خواهم آقا ... التماست می کنم

نامه ام را مُهر کن هر چند که مکتوب نیست


سیزده جام عسل



آیینه‌ ی مرد جمل آمد به میدان

یک شیر دل مانند یل آمد به میدان

با سیزده جام عسل آمد به میدان

ای لشگر کوفه! اجل آمد به میدان

 

باید که قبر خویش را آماده سازید

در دل جگر دارید اگر بر او بتازید

 

رفته به بابایش که این‌گونه شریف است

از نسل پاک صاحب دین حنیف است

قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است

امّا خدایی او سپاهی را حریف است

 

گوید به او عمّه: به بدخواه تو لعنت

مه‌ پاره‌ ی نجمه! به بدخواه تو لعنت

 

شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم

آمد ولی در هیبت عباس، قاسم

در بازوانش قدرت عباس، قاسم

به‌ به که دارد غیرت عباس، قاسم

 

عمّامه‌ ی او را عمویش با نمک بست

مانند بابایش حسن، تحت‌الحنک بست

 

قاسم حریف تن به تن دارد؟ ندارد

این نوجوان جوشن به تن دارد؟ ندارد

چیزی کم از بابا حسن دارد؟ ندارد

اصلاً مگر ازرق زدن دارد؟ ندارد


ازرق کجا و شیر میدان خطرها ؟!

قاسم بُوَد رزمنده‌ی نسل قمرها

 

وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت

یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت

از میمنه تا میسره روی سرش ریخت

از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت

 

مثل مدینه کوچه ای را باز کردند

پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند

 

به هم ریخته ام


أَيْنَ الْخِيَرَةُ بَعْدَ الْخِيَرَةِ أَيْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَةُ أَيْنَ الْأَقْمَارُ الْمُنِيرَةُ

 أَيْنَ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَةُ أَيْنَ أَعْلامُ الدِّينِ وَ قَوَاعِدُ الْعِلْمِ

 أَيْنَ بَقِيَّةُ اللَّهِ الَّتِي لا تَخْلُو مِنَ الْعِتْرَةِ الْهَادِيَةِ


حرف هجران شده بسیار به هم ریخته ام

باز از دوری دلدار به هم ریخته ام

 

کاش ای کاش فقط نیمه نگاهی می کرد

به منِ عاشق بیمار ... به هم ریخته ام

 

به گمانم پسر فاطمه با من قهر است

نشدم لایق دیدار به هم ریخته ام

 

کار دستم دهد این بار گناهانی که

روی هم گشته تلمبار به هم ریخته ام

 

با همه بار گناهی که به گردن دارم

مثل حُر آمدم این بار ... «به هم ریخته ام»

 

دگر از دست خودم خسته شدم از بس که

شده ام مایه ی آزار به هم ریخته ام

 

من گنه می کنم و دائماً او می بخشد

من که از این همه تکرار به هم ریخته ام

 

«مرد صابونی» ام و میل به دنیا دارم

اصلاً انگار نه انگار به هم ریخته ام

 

فتنه معلوم کند که چه کسی پاکار است

نیستم عاشق پاکار به هم ریخته ام

 

من آلوده فقط لاف زدن را بلدم

این چنین می کنم اظهار: به هم ریخته ام

 

یک نفر یار ندارد! چه قدَر مظلوم است

از چنین وضع اسفبار به هم ریخته ام

 

با تمام بدی ام باز رهایم ننمود

خیلی از مرحمت یار به هم ریخته ام


سایه بان


السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ الْبَرَّ التَّقِیَّ الْإِمَامَ الْوَفِیَّ

السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الرَّضِیُّ الزَّکِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ


زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را

طوری که حتی تار دیدی این و آن را

 

وقت زمین افتادنت احساس کردی

در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را

 

در گوشه ی حجره به خود پیچیدی از درد

یعنی چشیدی درد تلخ استخوان را

 

مثل عمو جانت حسن آزار دیدی

از بس شنیدی از خودی زخم زبان را

 

این زن که دست جعده را از پشت بسته

جاری نمود اشک زمین و آسمان را

 

از او تقاضای دو قطره آب کردی

وقتی تماشا کرد خشکی دهان را ...

 

... در پیش چشمت آب ها را بر زمین ریخت

سوزاند قلب مادری قامت کمان را

 

با هلهله ... با کف زدن ... با پای کوبی

مانند عاشورا ورق زد داستان را

 

هر چند که لب تشنه جان دادی ولیکن

دیگر ندیدی رنگ و روی خیزران را

 

شکر خدا بالای بام آماده کردند

بال کبوترها برایت سایه بان را

 

دور و بر تو جز کبوترها نبودند

دیگر ندیدی خولی و شمر و سنان را

 

با نعل اسب از تو پذیرایی نکردند

دیگر نخوردی ضربه های ناگهان را


خمیده خمیده


صلی الله علیك یا اباالحسن صلی الله علی روحك و بدنك صبرت

و انت الصادق المصدق قتل الله من قتلك بالایدی و الالسن

 

ابری سیاه، چشم ترش را گرفته بود

زهری توان مختصرش را گرفته بود

 

معلوم بود از وَجَناتش که رفتنی است

یعنی که رُخصت سفرش را گرفته بود

 

از بس شبیه مادرش افتاد بر زمین

در انتهای کوچه سرش را گرفته بود

 

تا رو به روی حجره خمیده خمیده رفت

از درد بی امان، کمرش را گرفته بود

 

چشم انتظار دیدن روی جواد بود

خیلی بهانه ی پسرش را گرفته بود

 

بر روی خاک بود که پیچید بر خودش

آثار تشنگی، جگرش را گرفته بود

 

افتاد یاد جدّ غریبی که خواهرش ...

... در بین قتلگه خبرش را گرفته بود

 

دیگر توان دیدن اهل حرم نداشت

از بس که نیزه دور و برش را گرفته بود

 

وقتی که شمر آمد و کارش تمام شد

خلخال دختری نظرش را گرفته بود


ای خوش به حال خوب ها ... حاجت رواها


إِلَى مَتَى أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلايَ وَ إِلَى مَتَى وَ أَيَّ خِطَابٍ أَصِفُ فِيكَ

 وَ أَيَّ نَجْوَى عَزِيزٌ عَلَيَّ أَنْ أُجَابَ دُونَكَ

هر چند که ما را نوشتند از گداها

اصلاً نمی آید گدا بودن به ماها

 

ما روسیاهان ارزش خاصی نداریم

ماها کجا و نوکری دلرباها؟!

 

ما هر چه قدر اصرار کردیم او نیامد

اصلاً چه شد «آقا بیا آقا بیا» ها؟!

 

ماها که هیچ ... این خوب ها در انتظارند

کی می رسد روز وصال آشناها؟!

 

از دوریش بدجور حال ما خراب است

رونق گرفته باز هم دارالشفاها

 

من که بدم پس دیدنش روزی من نیست

ای خوش به حال خوب ها ... حاجت رواها

 

باشد درست ... آقای ما خیلی کریم است

امّا دگر تا کی گنه؟ تا کی خطاها؟

 

طبق احادیث رسیده ... ناظر ماست

بد نیست پیشش ذرّه ای شرم و حیاها


از بس که بر اعمال بد اصرار داریم

رنگی ندارد پیش او دیگر حناها!

                        

یک راه حل باقی است آن هم نام زهراست

نامی که باشد از تبار کیمیاها


خیمه نشین


اَلسَّلامُ عَليکَ يا تاليَ کِتابِ اللهِ وَ تَرجُمانَه اَلسَّلامُ عَلَيکَ في آناءِ

لَيلِکَ وَ أطرافِ نَهارِک اَلسَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه

 

آقای من! تنها در این دوره زمانه

بار فراقت می کشم بر روی شانه

 

کاری ز دستم بر نمی آید ببخشید

جز این که صبح جمعه می گیرم بهانه

 

آقا! اجازه می دهی تا که بگویم

حرف دل خود را به شکل عامیانه؟

 

مانند اجدادت تو هم خیلی غریبی

دیگر ندارد شهر ما از تو نشانه

 

خیمه نشین! مانند آن خانه نشینی ...

... که بسته شد دست غیورش ظالمانه

 

هر کس به فکر زندگی و رشد خویش است

فکر حساب و دخل و خرج سالیانه

 

کاری به کار تو ندارد آن کسی که

از حرص و آز افتاده بین دامِ دانه

 

جای دعا و پند و اندرز و روایت

گردیده گوش ما همه پُر از ترانه

 

پیداست آقا جای عکس جمکرانت

تصویر نامحرم روی دیوار خانه

 

این جا فقط با هیزم دنیا و شهوت

از هر وجودی می کشد آتش زبانه

 

دنیا پرستی باعث آن شد بماند

بر بازوی زهرا نشان تازیانه

 

باید مراقب بود، شیطان در کمین است

می پاشد او بذر گنه را دانه دانه

 

با این بدی و بی وفایی دارم اکنون

از پیشگاهت التماسی عاجزانه

 

آقا دعا کن در مسیر تو بمانم

با لطف تو باشم گدای آستانه


حامی مخلص


السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمَّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَيْرَ الشُّهَدَاءِ

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَسَدَ اللَّهِ وَ أَسَدَ رَسُولِهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ جَاهَدْتَ فِي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ

وَ جُدْتَ بِنَفْسِكَ وَ نَصَحْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله

وَ كُنْتَ فِيمَا عِنْدَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ رَاغِبا بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي


نور چشم پیمبری حمزه

چه قدَر مثل حیدری حمزه

اسدالله دیگری حمزه

به خداوند، محشری حمزه

 

ای مُلقّب به سیّدالشهدا

حامی مُخلص رسول خدا

 

هم عمو هم برادرش بودی

همه جا یار و یاورش بودی

تو علمدار لشکرش بودی

جنگجوی دلاورش بودی

 

تا نظر بر سپاه می کردی

روزشان را سیاه می کردی

 

بین لشکر وجود تو لازم

بین میدان، حریف تو نادم

افتخار قبیله ی هاشم

می نویسم برای تو دائم

 

می نویسم کمال داری تو

مثل جعفر دو بال داری تو

 

بی سبب نیست این که "سرداری"

به علی رفته ای جگر داری

وقت حمله به سینه پر داری

همه دیدند که هنر داری

 

با دو شمشیر حمله می کردی

وَ دمار از همه در آوردی

 

مرحبا بر تو ای عموی رسول

که چنین شد سفید، روی رسول

با تو محفوظ چار سوی رسول

کم نگردید با تو موی رسول

 

کاش حمزه مدینه هم بودی

دور بیت الحزینه هم بودی

 

بیعتت با نبی چه دیدن داشت

اَشهدت آن زمان شنیدن داشت

عطر اسلام تو وزیدن داشت

رنگ بوجهل هم پریدن داشت

 

با کمانت سرش ز هم پاشید

از تو و نام حمزه می ترسید

 

ما پیاده ولی سواره، شما

یکی از راه های چاره، شما

روضه های پر از اشاره، شما

تکّه تکّه و پاره پاره، شما

 

اهل بیت از تو یاد می کردند

بر تو گریه زیاد می کردند

 

در کمین بود، نیزه را انداخت

پیکرت را چه بی هوا انداخت

تا نبی روی تو عبا انداخت

همه را یاد بوریا انداخت

 

اوّلین رکن پنج تن می خواند

روضه ی شاه بی کفن می خواند

 

ته گودال پیکرش افتاد

جلوی چشم خواهرش افتاد

جای خنجر به حنجرش افتاد

ناله ای زد وَ مادرش افتاد

 

یا بُنَیَّ ذبیح عطشانم

یا بُنَیَّ قتیل عریانم


حتماً


اللّهُمَّ اَرِنىِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ وَاكْحَلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ منِّى اِلَیْهِ

وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بى مَحَجَّتَهُ


مى شود فرصت ديدار مهيّا حتماً

بد به دل راه نده مى رسد آقا حتماً

 

اى كه دنبال دواى غم هجران هستى

مى شود درد نهان تو مداوا حتماً

 

اگر امروز نشد بوسه به دستش بزنيم

وعده ى ما همه افتاده به فردا حتماً

 

ثمر گريه ى ما خنده ى روز فرج است

آن زمان مى شكفد خنده به لب ها حتماً

 

دوره ى غيبت طولانى و تأخير ظهور

امتحانى است براى همه ى ما حتماً

 

كار ما منتظران چيست؟ اُميد و تقوا

غم نخور مى شود آخر گره ها وا حتماً

 

هركه در زُمره ى ما منتظران مى باشد

مى كند تا به ابد پشت به دنيا حتماً

 

انبيا منتظر آمدنش مى باشند

مى رسد پشت سرش حضرت عيسى حتماً

 

كاش باشيم و ببينيم كه روز رجعت

مى سپارد عَلَم خويش به سقّا حتماً

 

زره شير خدا بر تن و شمشير به دست

مى رسد منتقم حضرت زهرا حتماً

 

انتقام دَرِ آتش زده را مى گيرد

وَ به آتش بكشد آن دو نفر را حتماً